توهم

جلوی عابر بانک ایستاده بود ماشین باری هایی که جلوی خیابون پارک می‌کردندو نگاه میکرد ماشین باری هایی که آدم قاچاق میکردند، فکر می‌کرد که دارند مرغ حمل می‌کنند برای زحمتی که می‌کشیدند پول کمی که در میآوردند اونا رو تحسین میکرد، کنار عابر بانک ایستاده بود و داشت زندگی میکرد...

آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد...

معتادی که حاش کنار چارشاخ گاردان ته ماشین بود، یه روز سگی، عقب ماشین نشسته بود، خنگول شده بود رفته بود فضا باک ماشین منفجر میشه از رفیقمون تنها دو تا بازوی دست باقی میمونه. ماشینه تانک‌بود حاج آقا رو تو میدون شهدای شهر با نام شهید گمنام دفن میکنند ، خدا رو شکر به آرزوش رسید عاقبت به خیر شد بی کس و تنها...باشاسین آذر بایجان :>>

چقدر زود گذشت

سر راهت نشینم تا بیایی، غروب آفتابه پشت فانوس دریایی نشستن، خونه تکونی کردن رقص مکزیکی تو هوای پر بارون سوار قایق شدن دنبال شکار آهو رفتن روی زمین جان دادن، دلتنگی های شبانه ،دنیا این شکلیش خوبه، توی غار تنهایی لولیدن، فکر کردن به اینکه هیچکی دم در منتظرت نایستاده سوار وانت بار شدن و استاد ادبیات شدن شعر شنگول و منگولو با افتخار سرودن چه اوسگلیت زیبایی، بالای برج لاختا سنتر سرود ملی فقیرترین کشور جهان را خوندن ،فرصت آخرین دیدار از بالای سنگ مزارت، فرصت دیدار از نو متولد شدن رو انتظار کشیدن این آخر راهه چقدر زود گذشت...

هر چیزی اگه به درکش نرسه معنا پیدا نمیکنه

مانکن بود اما ژست نداشت عین شتری که تک به تک اجزاش قشنگه اما ترکیبش زشته اون وقت تو این هیری ویری هر روزم لاغر تر میکرد که ترکیبش بهم نریزه آدما تو خیابون نگاش میکردن حالشون بد میشد چند تا مورد خودکشی هم داشتیم یه تنه خودش تانک و ناو و مسلسل بود همه رو میکشت منتها از در پشت... کلا می‌خوام بگم که هرچیزی باید به درک عمیغش برسه که معنا پیدا کنه _مفهمی به خدا اگه بفهمی_:))

خود شیفته

خط قرمز, آقایی سوار ماشین فراری بود یکی دیگه سوار گاری که دوتا چرخاش لنگی داشت. پاریکال یادتونه یه خر اونو میروند اومده بود با فراری مسابقه بذاره، اما فکر کردنشم برای آدم معمولی سخته اما اونی که خر سوار شده بود فکر میکرد که برنده میشه اینایی که اینجورین روانشناسا بهشون میگن خودشیفته ادمایین که احساسشونو نمی تونن کنترل کنن... زندگی باهاشون سخته ،فکر کن یه پزشک هستی از دانشگاه کالیفرنیا مدرکتو گرفتی یکی که سیکل نداره بهت می‌خنده چندش آورترین موجودات رو زمین، من جای خدا بودم با یه تیپا پرتشون میکردم بیرون اینا عین سوسک میمونن برای جامعه بشری ...آفتاب غروب می‌کنه هیچکدومون از فردا خبر نداریم .آدمیزاد پنج متری حقیقتم نمیتونه ببینه ...افتادگی مهمترین شرط بلوغه شرط تجربه شرط ریش سفیدی ...

کمرم شکست باسنم تا فرق سرم بالا آمد آرزویم برآورده شد _ از کتاب زندگی_

از این مرحله به بعد، مایه شگفتی است که می‌بینیم این نیست‌انگاران در پی ثروت‌اندوزی یا رسیدن به مقام و منزلتی نیستند، یا بی‌شرمانه از هرموقعیتی که دست می‌دهد سود نمی‌جویند. راست است که نیست انگاران از از داشتن وضعیتی ممتاز، در همه سطوح اجتماع، بی‌بهره نیستند اما اخلاق ستیزی خود را در قالب نظریه ارائه نمی‌دهند و ترجیح می‌دهند که در همه موقعیت‌ها، آشکارا، احترامی که تاثیری در پی ندارد، به فضیلت اخلاقی ادا کنند. با این همه، نیست‌انگاران مورد بحث ما، با مخالفت با جامعه، که به خودی خود نوعی ارزش به شمار می‌آید‌‌، در واقع عقاید خود را نقض می‌کردند. این گروه خود را ماده گرا می‌خواندند و کتاب مورد علاقه‌شان «نیرو و ماده» بوخنر بود. اما یکی از آنان چنین اعتراف کرد:«همه ما آماده رفتن به پای چوبه دار و سر باختن برای مولشوت و داروین هستیم.» و با این گفته اعتقاد را در مکانی به مراتب بالاتر از ماده نشاند. اعتقاد، در این مرحله، رنگ مذهب و تعصب گرفته بود. پیسارف لامارک را خائن به شمار می‌آرود چون داروین را برحق می‌دانست. کسی که در آن فضای فکری از جاودانگی روح سخن می‌گفت، بی‌درنگ طرد می‌شد. بنابراین، حق با ولادیمیر ویدله است که نیست انگاری را تاریک‌اندیشی خردمدار می‌نامد. نیست‌انگاران، به طرز عجیب، تعصبات ایمان را به خرد می‌افزودند... البرکامو از کتاب عصیانگر

دوباره زیستن

توی تانک نشسته بود، داشت سیگارشو میکشید این آخرین سیگارش بود، آخرین نفساش ،بعد از این سیگار لعنتی باید میزد تو دل دشمن خودشو منفجر میکرد ادمای زیادی آمده بودن خاکریز باز میشد، پشت سرش امام جمعه شهر با آدمای دیگه جمع شده بودن برای کسی که چند دقیقه دیگه میمرد نماز میخوندن، بچگیاش اومد جلوی چشماش، اون کوچه قدیمی ،خونشون که ته کوچه بود، دختر همسایمشون که عاشقش بود و الان ۶تا بچه داشت، پدر ،پدربزرگ ،پدر پدربزرگ، بهش فشار اومده بود ولش میکردی می‌رفت کوروش کبیر و ارشمیدسم میدید. به خودش آمده بود، دنیا با تموم کثافتاش بازم جای خوبیه واسه زیستن، کوله پشتیشو بست از تانک پیاده شد ازجلوی همه با اقتدار رد شد یه شیشکی عمیق واسه همشون کشید و از کشور خارج شد، رفت آمریکا، تو ناسا به جاهای بالایی رسید ،خودشو عمیق پیدا کرده بود، آخرین بار سوار یه سفینه بود داشت میرفت اورانوسو کشف کنه، با دمپایی ابری رفت که زود برگرده....

خدای بدبینی

وقتی خدایی که به ملت غالب می‌کنی خدای بدبینی باشه عسلم تو حلقشون کنی بهت بدبینن، اینا به کنار بیای تر بزنی تو همه چی، خدا به دادت برسه میان خالکوبی میکنن از رو شورت با میخی که خر طویله شونو میبستن...‌

دغدغه مند نباشی

دغدغه دغدقه قد قد قد قد قد قد چقدر افغانی زیاد شده میری بیرون یه لحظه طالبان میاد جلو چشمات دیگه به مادرم میگم تو خونه روسری سر کن الان میریزن هممونو میکشن افغانی ها انقدر نبودن من یادمه یه دادخدا تو کوچمون بود دیگه تا صد کیلومتری افغانی نبود الان تا صد کیلومتری ایرانی نیست. آخر هممونو طالبان می‌کشه من می‌دونم زنده زنده دخلمونو میارن افغانیا توش تخصص دارن، خدا رحمتت کنه آقاجون تو آدم خوبی بودی حد اقل افغانی ندیدی.‌...